داستانک
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ...

 بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد .

 سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند...

پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !

تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :

پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ...

دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است  و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست ...

مهم درون آدمهاست ، و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه  و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها می شود ...

  فقط سه قدم مانده!!!

 عشق او رفته بود.

از شدت نا امیدی خود را از پل(( گلدن گیت)) پرت کرد.

از قضا چند متر دورتر دختری به قصد خود کشی شیرجه زدو مرد او را دید

دوتایی وسط آسمان همدیگر را دیدندو تبسمی تحویل هم دادند.

بعد خندیدند و سپس چشم در چشم هم دوختند و خیره هم شدند و

در همان لحظه کیمیای و جودشان جرقه ای زد .

و طمع عشق را چشیدند که طمع یک عشق واقعی بود

فهمیدند که پس از سالها گم شده خود را پیدا کردند

اما افسوس که فقط سه پا با سطح آب فاصله داشتند

 استاد زرنگ و 4 دانشجو!!!(طنز)

 چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و

از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…..استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…..سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
” کدام لاستیک پنچر شده بود ؟

  سر جلسه خواستگاری!

 سر جلسه خواستگاری... بعد از نیم ساعت سكوت!

 مادر داماد: ببخشین، كبریت دارین؟

خانواده عروس: كبریت؟! كبریت برای چی؟!

مادر داماد: والا پسرم می خواست سیگار بكشه...

خانواده عروس: پس داماد سیگاریه...؟!

مادر داماد: سیگاری كه نه... والا مشروب خورده، بعد از مشروب سیگار می‌چسبه...

 خانواده عروس: پس الكلی هم هست...؟!

 مادر داماد: الكلی كه نه... والا قمار بازی كرد، باخت! ما هم مشروب دادیم بهش كه یادش بره...

 خانواده عروس: پس قمارم بازی می‌كنه...؟!

مادر داماد: آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن...

 خانواده عروس: پس زندانم بوده...؟!

 مادر داماد: زندان كه نه... والا معتاد بوده، گرفتنش یه كمی بازداشتش كردن...

 خانواده عروس: پس معتادم بوده...؟!

 مادر داماد: آره... معتاد بود، بعد زنش لوش داد...

 خانواده عروس: زنش؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

 نتیجه: همیشه موقع خواستگاری رفتن كبریت همراهتون داشته باشین

 خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

 از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهت زندگی کرد؟خدا جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر ، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن و هیچ گاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی .
کوچک باش و عاشق ... که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را ! بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن.
فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران ... زلال که باشى ، آسمان در توست




:: بازدید از این مطلب : 1405
|
امتیاز مطلب : 179
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : 23 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: