قاصدك بیتاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.
قاصدك رو بهفرشته كرد و گفت: اما شانههای من ظریف است.
زیر بار این خبر میشكند.
مننازكتر از آنم كه پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.
فرشته گفت: درستاست، آن چه تو باید بر دوش بكشی ناممكن است و سنگین؛
حتی برای كوه. اما تومیتوانی، زیرا قرار است بیقرار باشی.
فرشته گفت: فراموش نكن. نام تو قاصدك است و هر قاصدكی یك پیام رسان .
آنوقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند
و خبری دشوار كه بویازل و ابد میداد.
حالا هزاران سال است كه قاصدك میرود،
میچرخد و میرود،
میرقصد و میرود وهمه میدانند كه او با خود خبری داد.
دیروز قاصدكی به حوالی پنجرهاتآمده بود.
خبری آورده بود و تو یادت رفته بود كه هر قاصدكی یك پیام آور است.
پنجره بسته بود، تو نشنیدی و او رد شد.
اما اگر باز هم قاصدكی را دیدی،دیگر نگذار كه بیخبر بگذارد و برود.
از او بپرس چه بود آن خبری كه روزیفرشتهای به او گفت و او این همه بیقرار شد
:: بازدید از این مطلب : 1418
|
امتیاز مطلب : 3749
|
تعداد امتیازدهندگان : 3717
|
مجموع امتیاز : 3717